دلنوشته مامان بهار
اون روزی که در شلوغی لحظه هایم تصمیم گرفتم برای تو ، تو که بهترینی برای من و پدرت، وبلاگ بنویسم تا ببینی مامانی و بابایی چه قدر دوست دارن بعد از 2سال زندگی مشترک وجود تو رو کنارشون داشته باشند تا لحظه هایمان پر از عطر خدا شود و نتیجه عشقمان را ببینیم.
حال که تصمیم گرفتم از روزهای دلتنگیم برایت بنویسم از روزهایی که عاشقانه با یادت زندگی می کنیم و بابایی مشتاق تر از هر کس مامانی را برای آماده شدن برای آمدنت ترغیب می کند می خواهم بدانی که مادرت نیاز دارد روح کوچک تو برایش دعا کنی برای جسم ناتوانش برای روح خسته اش تا بتواند با تمام نیرو آماده ی پذیرایی از تو امانتی باشد که خدا به وقتش به ما عطا میکند.
امروز که اول ماه رمضان 1390 است می خواهم از دلتنگی هایم که برایت هر روز هم بیشتر می شود بنویسم از تمام لحظه هایی که من وبابایی به یادتیم و منتظر آمدنت...
منتظر شکوفه ای که در وجود مامان بهار قرار است جوانه بزنی ... دوستت داریم