دلنوشته مامان بهار...
نفسم سلام،
چه قدر دغدغه دارم بی تو، خودم را به همه چیز مشغول کردم، چون تو نیستی...هم صدا و سیما میرم هم اصناف وهم...
تصمیم گرفتم بعد از عید فقط کار خبر و مستند را ادامه بدم از پشت میز بودن خسته شدم،
بعد از آمدن تو هم که فقط مامان تو میشم، برات خوابهای رنگی زیادی دیدم عزیزم برای مامان دعا کن
تا بتونه تو کاراش بهترین باشه تا وقتی تو اومدی خاطرات خوبی برای تعریف کردن داشته باشم، از
روزهایی که تو سرما و گرما و تو حادثه های مختلف برای تهیه خبر میرفتم و همانجا هم بود که با
بابایی آشنا شدم و عاشقانه ما شروع شد.
راستی گفتم بابایی، براش دعا کن امتحان های آخرین ترمش از فردا شروع میشه، انشاءلله لیسانسشو
بگیره تو کارش خیلی پیشرفت میکنه...سال دیگه تو یک پست مدیریتی خوب می بینیمش...
هم برای من دعاکن هم برای بابایی ما هم برای تو که فکر آمدنت هم برایمان قشنگ است...