یک جمعه قشنگ...
سلام گلم، ببخشید چند وقته نتونستم تو وبلاگت بنویسم... مامانی چند روزه که سرش خیلی شلوغه، انتخابات بودو مامانی رفته بود برای نظارت تو انتخابات... خیلی خوب بود، هم حضور مردم سر صندق های رای، هم بی خوابی جمعه شب برای شمارش آرا... مامانی اونجا صحنه های قشنگی دید که یاد تو می افتاد یه بابا و مامان خوب با نی نی شون اومدن رای دادن، کاغذ رای شونم دادن نی نی شون انداخت تو صندوق ... منم تو این فکر بودم که اگه تو زود بیایی انتخابات بعدی می برمت رای بدی ... خلاصه من و بابا می خوایم بیشتر به فکر تو باشیم و هر چه زودتر و با خواست خدا تو بیایی پیشمون ... برای من و بابایی دعا کن عزیزتر از جانمان... ...